هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

هامان هستی مامان

داستانک

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو  "شام آخر " دچار مشکل    بزرگی شد : می بایست نیکی را به شکل عیسی و  بدی را به شکل    یهودا  یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ٬ تصویر میکرد ! کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند ٬ روزی در یک مراسم سرود دسته جمعی ٬ تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان یافت . جوان را به کارگاهش دعوت کرد و  از چهره اش اتود ها و طرح هائی برداشت . سه سال گذشت . تابلو شام آخر تقریبا تمام شده بود ٬ اما داوینچی هنوز برای یهودا سمبل بدی ٬ مدل مناسبی پیدا نکرده ...
15 تير 1390

داستانک

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد : می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ٬ تصویر میکرد ! کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند ٬ روزی در یک مراسم سرود دسته جمعی ٬ تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان یافت . جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتود ها و طرح هائی برداشت . سه سال گذشت . تابلو شام آخر تقریبا تمام شده بود ٬ اما داوینچی هنوز برای یهودا سمبل بدی ٬ مدل مناسبی پیدا نکرده بود . کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار میاورد که : ن...
15 تير 1390

"بخشش"

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد دوستش ...
13 تير 1390

"بخشش"

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد دوستش ب...
13 تير 1390

چرامادرمان را دوست داریم؟

  چون ما را با درد به دنیا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرد چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق ما  بریزند ، پشت دستشان می‌ریزند چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کند و وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد چون وقتی تازه ساعت یازد...
12 تير 1390

چرامادرمان را دوست داریم؟

چون ما را با درد به دنیا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرد چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق ما بریزند ، پشت دستشان می‌ریزند چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کند و وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می...
12 تير 1390

برای هامان

هامان من  ... تو از کدوم ستاره کنده شدی و اومدی تو آغوش من ...   از کی اینهمه بزرگ شدی .. کی اینجوری قد کشیدی ...    یعنی یک سال و سه ماه  شد که دارم مزه ی عسلیتو زیر دندونام مزمزه می کنم ...   یعنی دارم باهات بزرگ میشم .... به حرف میام ... راه می افتم ... قد میکشم ...   اما انگاری هیچی ندیدم .. هیچی نفهمیدم .. کی بود می گفت بزرگ شدن بچه هاتونو خوب نگاه کنین ... من نگاه کردم اما توی دور تند این زندگی .. توی وانفسای شلوغ پلوغی جهان بی در و پیکر اطرافم ... من خیلی کم تونستم ببینمت قشنگ من ... نازنین من ... شیرین...
12 تير 1390

برای هامان

هامان من ... تو از کدوم ستاره کنده شدی و اومدی تو آغوش من ... از کی اینهمه بزرگ شدی .. کی اینجوری قد کشیدی ... یعنی یک سال و سه ماه شد که دارم مزه ی عسلیتو زیر دندونام مزمزه می کنم ...یعنی دارم باهات بزرگ میشم .... به حرف میام ... راه می افتم ... قد میکشم ... اما انگاری هیچی ندیدم .. هیچی نفهمیدم .. کی بود می گفت بزرگ شدن بچه هاتونو خوب نگاه کنین ... من نگاه کردم اما توی دور تند این زندگی .. توی وانفسای شلوغ پلوغی جهان بی در و پیکر اطرافم ... من خیلی کم تونستم ببینمت قشنگ من ... نازنین من ... شیرین من .. ببخش منو مهربونم ... عاشقتم به خ...
12 تير 1390